، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
آرمانآرمان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

آرمانم،پسر عزیزتر از جانم

مهمانی با پسرم

من دیروز بعد مدتها،یه مخمونی پرجمعیت بیست نفره دادم..مامان امیر اینا و خالش دیگه سنگ تموم گذاشتم من و امیر،..اگه ارمانی شش بعدظهر نمیخوابیدی تا هشتو نیم، عمرا من میتونستم کارامو و غذاهامو. تموم کنما! اونم بزور من بعد یکساعت غلط زدن تو جات خوابیدی مخصوصا که عمو محمدتم امده بود از ساعت پنج زودتر دیگه من ول میکردی بخوابی?!!    و امروزم ساعت هشت تا یک رفتیم باز مهمونی دخترخاله امیر،پریسا. خوش گذشت مخصوصا که خونش باز و بزرگه و تو حسابی بی مننع،واس خودت میچرخیدی! خوشم میاد هرجا میری اصلاااا و ابدا غزیبی نمیکنی و سریع شروع میکنی وارسی وکنجکاوی خونه مردم و حال میکنی!! ولی خیلی خیلی به توان صد شیطونی گل پسره عشق مامان بابا! یعنی ااین ...
29 بهمن 1394

در کار خود وا مانده..!!!

نمیدونم،...این شخصا حسه خودمه صحیح بودن یا اشتباه بودنشو نمیدونم،..از مثلااا مادری شهر. بیشتر از خودم خوشم میاد،چرا? بنظرم چون به امور و اوضاع مسلط تره،. منظورت از امور و اوضاع چیه? یعنی به تیپش،به سرکار رفتنششششش،به تفریحش،به بچه داریش،. و تو چطور? و من انگار حل شدم تو بچه داری..اوضاع و شرایطم کنترل میکنن منو تا من اون رو!..هیکلم،تیپم،تفریحم،سرکارم همه از بین رفت.. اخه اگرم ازم بپرسن به غلط یا درست دلایل خودمو دارم.: واقعا امشب تو جمع دیدم پسرم یه سروگردن از همه بالاتر و کنجکاوتر،قشنگتر و شیطوووووون تره،واقعا شیطون تره،همه اونجا هم تصدیق کردن..من حتی یه عکس نتونستم با شوهرم یا در کنار بقیه بگیرم،اصلا تو عکسام نیفتادم! از بس دنبال و حواسم ...
26 بهمن 1394

خستگی..

بله... و بازهم کلمه اشنای خستگی.. امروز کلا پنج ساعت خوابیدم گفتیم خواب ارمانو درست کنیم که از سه صبح بیاد ده شب،بنابراین صبح هشت بیدارش کردیم..دوازده تا سه هم خوابید ولی بدلیل بیرون رفتن و کاپشن و شلوار براش خریدن از بهار،بعد کلی شیطنت در راه ،تو ماشین در راه برگشت خوابید ساعت شش و دوباره همون شد! اصلا وقت و اجازه سر خاروندنم ندارم..خیلی شیطون شده..ا. هم این دو روز یسر ایرادگیره و هی غر میزد اصلا خستم کرد.. ادم نمیدونه این آق. خونه باشن بهتره یا سرکار??! سرکار باشن از تنهایی دق میکنی،خونه باشن سر هرچیزی میخوان اظهار نظر کنن..اه به یاد ندارم از زمانی که بچه دار شدم یک لحظه در ارامش نشسته باشم!!! خستگی و باز هم خستگی.. شببخیر.. ...
24 بهمن 1394

باشگاه..

امروز برای ناهار با شما قند عسلم،رفتیم باشگاه بانک..شما صبح که دو قاشق سوپ ماهیچه ای که مامان برات گذشته بودیو خوردی بعدش هی سرتو اینور اونور تکون میدی که نمیخوام بخورم، با شیرت . در عجبا که در باشگاه بانک چهار قاشق دیگه سوپ باشگاه رو خوردی،دو تا تکه اپسیلون کباب با یک عالمه ژله.. سوپ بانکو دوس داری،من هرجور درست کنم مسه اون نمیشه،..! اونجا دو تا پیشی داره که تو عاشقشونی و دنبالشون میکنی و در فاصله یک سانی پیشی قرار میگیری که اون از دستت فرار میکنه جای شما!!! همشم سر میز برا اولین بار میگفتی یخ،اخ.. یعنی یخ بهم بدی بازی کنم.. خلاصه کلی بهت خوش گذشت،باباتم که امروز تعطیل بود از صبح پیش شما بود.. تو خیابانها سوار ماشین، عاشق دیدن پیامهای...
22 بهمن 1394

شبی سرد

الان ساعت سهو نیم صبحه و هوا خیلی خیلی سرد..ارمان عزیزکم هم الان خوابیده،دیگه ساعت خوابش این شده! ولی برا مهمونی رفتن گویا خوبه! یک ربع به شش خوابید تا نهو نیم،سرحال و قبراق یازده رفتیم خونه دختر خاله امیر،پریسا..فریبام امده بود ارمان رو حضوری ندیده بود تا بحال..دیگه کارهای هندش تموم شده اومده..  عزیزکم هم کلی اونجا بازی کرد و چرخید و جوجو کاسکو دید و با عموها بازی کرد تا دو و نیم امدیم.تو ماشین هم ولوم اهنگ شهرام شبپره را هی زیاد میکردی و سرتو تکون میدادی،رو پای مامان میرقصیدی!  من هرجا میرم بخاطر تو عزیزکم میرم که سر کیف بیای و شاد باشی.. یک ماهو خرده ای دیگر عید است..سال 95 سومین سفره عید ما. شببخیر! ...
20 بهمن 1394

همه چی آرومه...!،من چقد خوشحالم!

تا دیروز یکم کمکی فقط ابریزش بینیت مونده بود،که اونم دیگه امروز خوب شده... فعلا همه چی در صلح و سلامتی و امن و امانه! الان ساعت دو و نیمه نصفه شبه که خوابت برده پیش من رو تخت..یک ماهی هست سیستمه خوابت این شده،دیگه منم به سختی عادت کرده ام! دو شب میخوابی،دوازده ظهر پا میشی،ازونور پنج میخوابی سه ساعت یا دو ساعت و نیم.. خدارو شکررر یه دو هفته ای هست بگی نگی،نیمه زوری،با دلقک بازی و حواس پرت کردنیو جلو تلویزیون با -بمن بگو چرا کارتون- میتونم روزی یکی دو نوبت بهت دو سون یا نصف پیاله ای سوپ بدم..یک هفته ای هم هست که یک روز در میون بهت زرده تخم مرغ میدم لاقل اینو بخوری یه چروتیین و اهنی بدنت بگیره. فقط عاشق بیسکویت مادر حل شده تو شیری که زرده ت...
11 بهمن 1394

سرماخوردگی لعنتی به اتمام دارد میرسد!!

بالاخره پسر عزیزتر از جانم،بعد از گذشت پنج شب تو امشب حالت خیلی بهتر شد..ولی صبح پشت سرهم یه سرفه هایی میزدی که امانتو بریده بود،صورتت قرمز شده بود.. دیروز و امروز با کمک مامانبزرگ مهری بزور با گرفتن دستات دو کاسه سوپ دادیم خوردی،البته خودت دهنتو باز میکردی دوستم داشتی سوپو ولی باید ماهم یکمکی زورت میکردیم.. همووووووووون سوپ باعث شد جون بگیری بعد سی روز سوپ خوردی،سوپ مرغ. حالا غم گرفتتم چجوری من فردا تک تنها سوپتو بدم بخوری،مطمعنم نمیخوریش..ینفر زورم نمیزگرسه خفتت کنم بخوری!!!! بدترین نوع گلودرد و سرماخوردگی ای بود که گرفتی چهار روز و شب تب و سرفه..حتی شیرتم بزور میخوردی.. واقعا امان من و بابات رو دراوردی.. باباتم امروز امتحانای ترم او...
1 بهمن 1394
1